ساده اما داستان کوتاه زندگی

ساخت وبلاگ
شنبه رفتم تهران برای خرید کردن اونجا بارونی بود برگشتیم با رسول کرج  اخر شب چه برفی اومده بودایستگاه مترو پیاده شدیم کلا راه بندون بودماشین ها نمیتونستن برن سر میخوردن از زیرگذر بعد ایستگاه  با رسول پیاده شدیم از اتوبوس پیاده بریم سمت خونه نه مدیریت بحران بود نه بچه های شهرداری که به مردم گرفتار کمک کنن.تا خونه پیاده اومدیم ولی چه حالی داد 2ساعتی بود راه میرفتیم.فرداشم کلا کرج برفی بود تقریبا سه ساعتو نیم داشتم برف پارو میکردم.الان  شهرداری تیغ ننداخته کوچه خیابون هارو کلا برف و اب و گل و یخ همجا.شبش هم گفتم  برم محل کار صبح یخبندون میشه  نمیتونم برم  رفتیم تا امام زاده گیر افتادیم 3 ساعت تو سرما اونجا بودیم به چند نفر یگه کمک کردیم اونام بیان بیرون ماشین این همکارم رضا خراب شده بود تند تند جوش میوردیم..نشد بریم برگشتم خونه یک و نیم شب رسیدم فرداش 6 صبح با ی زوری رفتم  ...برف نیومد نیومد اومد مثل سال 86 اومد همه جا برفه برفو چقد برف بازی کردم  تو خونه محل کار ادم برفی درست کردیم ساده اما داستان کوتاه زندگی...
ما را در سایت ساده اما داستان کوتاه زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : asanistind بازدید : 216 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1396 ساعت: 1:57